ارشیاخورشید سرزمین زندگیمان

ارشیا رفته بود اردو تو کلاس زبان

پسرم امروز برات خیلی خوش گذشت سه شنبه که از کلاس زبان برگشتی گفتی خانم معلم گفته پنجشنبه میریم اردو گفتم کجا عزیزم گفتی کلاس زبان مامان تعجب کرد کلاس زبان چی جوری گفتی خانوم سید پور به دو نفر از همکلاسیهامون گفته زیر انداز بیارن پهن کنیم کف کلاس هر کی هم برا خودش خوراکی و اسباب بازی بیاره تو کلاس اردو کنیم خلاصه خوراکی خریدیم و جرثقیلت رو ورداشتی رفتی اردو عجب اردویی بود ارشیا تو کلاس خیلی با دوستتات بازی کردی برات خوش گذشت ولی خوراکی هات رو نخورده بودی همش بازی کرده بودی همیشه شاد باشی قند عسل مامان و بابا. ...
19 ارديبهشت 1392

ارشیا عشق رانندگی

پسرم خیلی به رانندگی علاقه داری همه درهای قابلمه رو ورمیداری میگی این فرمون منه از 3 سالگیت هر وقت بخوام غذا درس کنم باید در قابلمه ها رو از اتاقت پیدا کنم قربونت بشم که خلاقی هر گردی گردو نیس عزیزم. ...
19 ارديبهشت 1392

بابایی اومده بود مدرسه ات عزیزم

پسرم اخر سال تحصیلی هس و داری ایشالا کلاس اول رو تموم میکنی بابایی اومده بود مدرسه ات تصویه حساب کنه از درس و مشقت اقا معلم کلی تعریف کرده ولی فکر کنم یه کم شیطونی با دوستتات شلوغی کرده بودی اقا ناظم میگفته همدیگه رو هل دادین عینک یکی از دوستتات (محمد باقر شهبندی)رفته تو چشمش شیشه اش شکسته پسرم باید مواظب باشی تو مدرسه حادثه به بار نیاد   ...
17 ارديبهشت 1392

مامانی برات وبلاگ ساخته

پسر گل من ارشیا جان تازه این وبلاگ رو برات ساختم که 8 سالت است هر چند دیر شروع به گماشتن خاطرات زندگیت کردم ولی قول میدم از این به بعد تا انجا که میتوانم خاطرات زندگیت رو ثبت کنم تا وقتی که بزرگ شدی بدونی چه روزهایی رو پشت سر گذاشتی و مامان و بابا چقدر دوستت داشتند به امید روزهایی که این وبلاگ رو تقدیمت کنم وروزی نویسنده این وبلاگ خودت باشی و ادامه خاطراتت رو خودت ثبت کنی.
17 ارديبهشت 1392